|
می شد آن شب نکشمش! 1 مرتضی به ستون يك, همراه مرد و زنی حرکت می کرد که پشت سر چند بلدچي راه افتاده بودند. شش ساعت راه بود تا مرز را قاچاقي رد كند. ميان ستون، پشت سر زنی قرار داشت كه با كودك شيرخوار پا به پاي بقيه ميرفت. بلدچي براي دوري از ماموران مرزي، ستون را از بيراه ميبرد. سالهاي جنگ وجب وجب نقاط مرزي را سواره، پياده رفته و آمده بود. حالا مجبور بود ناشناس پشت سر بلدچي ميرفت كه نيمي از سن او را هم نداشت. نزديك مرز بلدچي جوان خودش را رساند به او. ـ گيرت اومد؟ ـ بله! ـ چي گرفتي؟ ـ طارق عراقي. ـ بد اسلحه ای نيس! اطمينون نكن به هر كي. عراق اوضاع خرابه...قتل و آدم دزدي براي چند هزار تومان. سپيدي صبح رسيدند مرز. نفس تازه ميكرد كه صداي موتور سيكلت شنيد. چشم چرخاند، ده مرد مسلح دشداشه پوش با صورتهاي پوشيده آمدند. كلت طارقش را لمس كرد. بلدچي جوان خيالش را راحت كرد. ـ نترسيد! تا گاراژ شماها رو ميبرن. دو خميني بيشتر ندين. بلدچيها بقيهي پول شان را که گرفتند, گروه را تحويل مردان مسلح دادند. نيم ساعت بعد رسيدند به گاراژی آن طرف مرز. داخل صحرايي بدون آبادي! با سايهبان و ماشينهاي قديمي. همهي سوار شدند و حرکت کردند به طرف جادهي كربلا. می دانست براي كج كردن راهش به سمت بصره, بايد دليل بتراشد. احتياج به بلدي محلي داشت. بين مردان مسلح, جواني فارسي را دست و پا شکسته حرف می زد. سر حرف را باز كرد: ـ منو می بری بصره! ـ بصره! زيارت بايد بری کربلا! نامه، حلقه، پلاك و عكسی را نشان داد. جوان چفيه از صورت باز كرد. ته ريشي توي صورت داشت، گفت: ـ نگو ايرانيم! دشداشه بايد بپوشي... حرف جوان دلش را قرص كرد. جوان که گفت ساکن هور است. تند گفت: ـ تو جنگ هم بودي؟ نگاهش كرد، حرف را عوض کرد: جوان رفت و چند دقيقه بعد با دشداشه و چفيه برگشت. ـ بپوش اينو...با موتور می ريم. توي آينهي بغل وقتي خود را با چفيه ديد، جا خورد! ورودی جادهي اصلي، جوان عرب اسلحه كلاش را پنهان كرد. رسيدند به پستهاي گشت و بازرسي انگليسيها. ـ پرسيدن، حرف نميزني. بدون بازرسی بدنی عبور کردند. توي مسير به حرف آمد:. ـ از خودت بگو! ـ مسافر قاچاق رد ميكنم. عرب مكث كرد. با شك و دو دلي ادامه داد: ـ گاهي درگير ميشيم. ـ با كي؟ ـ انگليسا و آمريكايا...اسلحه نداشته باشي كارت تمومه. گفتی بصره دنبال کی بايد بگرديم؟ ـ بطاط! سيد عبد بطاط! رسيدند بصره. ديدن شهر خاطره ی سال های جنگ را در ذهنش زنده کرد. حمله ی رمضان که تا پنج كيلومتري شهر پيش رفته بودند و بعد عقب نشينی کرده بودند. يكي, دو خيابان را رد كردند؛ بيشتر مردان مسلح و ساختمانهاي نيمه ويران ديد. شهر زير بمباران و توپخانه کوبيده شده بود. پرسان پرسان خانه را پيدا کردند. در زدند. مردي حدود شست ساله با ته ريشي كه بيشتر رگهاي سفيد داشت در را باز كرد. جوان دست او را توي دست مرد گذاشت و دور شد. فارسي که حرف زد، انگار دنيا را به او داده بودند. داخل خانه شدند و مرد چاي آورد و نخ اول سيگار را آتش زد. نگاهش قفل شد روي صورت فربه مرد كه شبيه هنديها بود. حلقهي دود را راند بالا. ـ عكاس و خبرنگار جنگي بودم. تصرف خرمشهر اولين عكاسي بودم كه داخل شهر شدم. عكس گرفتم از گمرک، اسيرا, كارون، نخلسون، سربازا و... مدتی ديدبان توپخانه هم بودم. ـ داري عكسا رو؟ ـ باهاشون زندگي ميكنم. صبر كن! رفت و با پاكتي برگشت. از داخل آن تعداد عكس درآورد و روي ميز گذاشت. لب كلفتش جنيد: ـ با احمد زيدان رفيق بود. آدم بدي نبود! خرمشهر رو اون تصرف كرد. بهش لقب مونتگري عراق رو دادن. هواي منو داشت. ايناهاش! چهار عكس از زيدان نشان داد. زل زد به صورت عکاس. « عراقيا نسبت به ايرانی ها صورت متفاوتتري دارن. تفاوت توي چشم، نگاه، ايستادن، مو، لب و حتي خنديدن. تفاوتي كه توي جنگ هيچوقت متوجهاش نشدم. زمان جنگ ترسو و بزدل ميديدمشون. حالا بر خلاف قبل خشن، جنگجو و مهمان نواز! » عکاس ادامه داد: ـ زيدان سپاه سوم عراق رو فرماندهي ميكرد. اين عكس رو توی خرمشهر گرفتم...خلباناي عراقين. نيم ساعت پيش از بمباران آبادان... اسيراي ايراني...افتتاح مدرسهي عرب های خرمشهر, يه هفته بعد از تصرف شهر... نفر دوم توی عکس, فرمانده نيروي جيش الشعربيه...تا مدتا شمش طلا و پول از بانكهاي خرمشهر ميبرد... عكس بعدی را نشان داد. ـ اين جنازه تو قبر، ايرانيه! سرش را پايين انداخت و دستانش را جلو چشم گرفت. عکاس گفت: ـ ناراحت شدي؟ ـ يه خاطره تو ذهنم زنده شد. عكس آخر را نشان داد. انگشت گذاشت روي آن. ـ تصرف خرمشهر...غرق شادي بوديم...اين يکی شوهر خواهرمه، اينم خودمم! ريز شد به عكس. « خودشه! » جوانتر با پيراهن دكمه باز، همراه چند عراقي پشت به گمرك خرمشهر شاد به نظر ميرسيدند. خيره شد به سرباز تركهاي كنار عکاس! صداي كر كنندهي هواپيما شنيد و بعد لرزش شيشه هاي اتاق. ـ هواپيما...آمريكايي! شايدم انگليسی! نترس از اين چيزا زيآده. خيره شد به لبهاي كلفت و سوختهي عکاس. توي همين مدت كوتاه حس خوبي نسبت به او پيدا كرده بود. چيزي مثل همدردي. و جوان عرب كه يك دفعه گذاشت و رفت. صداي انفجار آمد و باز لرزش زمين. ـ خورد همين نزديكيا! عکاس سر تكان داد. ـ كي جنگ تموم ميشه با خداس! همه چيز به هم ريخته. معلوم نيس كي دشمنه, كي دوست؟ ـ سعد رو ميشناسي؟ عكسها از دست عکاس افتاد. انگار گلولهي توپ كنارش زمين خورده باشد, زل شد توي چشمان او. ـ سعد فاروق!؟ ـ بله! عكس را پيدا کرد و نشان داد. ـ اينو ميگي؟ ـ خودشه! ـ اين شوهر خواهرمه! خبري ازش داري؟ ـ خبر...نه...بله! انگار که باور نداشت عكسهاي روي زمين را جمع كرد. چند تا را جدا كرد. انگشت گذاشت روي سرباز تركهاي عكسها! ـ خوب نيگاه کن! همينه؟ ـ گفتمت خودشه! ـ زندن؟ ـ دليل اومدنم همينه. بطاط متاسفم! عکاس ماتك زد به عكسها. زمزمه كرد: ـ ايرانيا خرمشهر رو که محاصره كردن. با مكث ادامه داد: ـ تعداد كمي از ما تونستيم خودمون رو نجات بديم. زدم به آب شط! سعد شنا بلد نبود. گفتن زخمی که شده, زده به آب و غرق شده، بعد گفتن اسيره...والله گيچ شدم. ـ زن و بچهاش كجاس؟ ـ روستايي نزديك الاماره! ـ براي همين نامههاش رو پست مي كرده براي تو؟ سيگاري دوم را آتش زد. پك محكمي زد. ـ بله! خودم نامههاش رو ميرسوندم دست خواهرم. ـ ميخوام بيشتر بدونم از زنش. اگه داشته باشه بچه. ـ اين همه راه رو اومدي براي همين؟ از كولهپشتي نامه، كارت، سكه، پلاك و عكسي در آورد و روي ميز گذاشت. حلقهي انگشتر را كه توي دست عکاس گذاشت تري را توي چشمانش ديد. گفت: ـ بايد زنش رو ببينم. حرفا دارم... صداي هواپيما آمد.
2 ـ نرگس نيگاه كن! مجسمهي صدام. از اُپن آشپزخانه نگاهش را انداخت به تلويزيون: پير و جوان سيم بكسل دور گردن مجسمهي غولپيكر صدام انداخته بودند و تانك آمريكايي مجسمه را می كشيد. مجسمه با صورت سرنگون شد. شادي و هلهلهي و اسلحههايي كه به آسمان شليك شد. صداي گريهي دختر نگاه زن را از تلويزيون گرفت. از آشپزخانه بيرون دويد و بالاي سر دختر حاضر شد. ـ چي شد عزيرم؟ مرد آمد و كنار دختر زانو زد. آني نگاهاش چرخيد روي حلقهي انگشتر؛ داد زد سر دختر: ـ كجا بود اين!؟ دختر خردسال پناه برد به مادر. حلقه را از روي زمين برداشت و شانهي دخترش را تكان تكان داد: ـ كي گفت بري سر...لاالله...با تو هم! ـ بچه رو داري ميترسوني! زن دختر را توي بغل فشرد. دورتر سكه ديد! به سكهاي ميماند كه مدتي توي آب مانده باشد! از روي قالي برداشت و خيره شد به سكه: سه نخل يك طرف سكه بود. طرف ديگر آن را خواند: «الجمهوريه العراقيه...50 فلسا...» خيره شد به چشمان زن. ـ تو اينا رو دادي دست بچه؟ ـ چيه؟ يه دفعه از اين رو به اون رو شدي. رفت داخل اتاقش. كشوي آخر فايل طوسي را باز كرد و به هم ريخت. نشانهي فلزي عقاب، درجهي ستاره فلزي، نامه، پلاك و عكسي بيرون آورد. زل زد به عكس: سربازي جوان با سبيل باريك دستار به سر، كنار زني ايستاده. زن عباي مشكي تن داشت. ميخنديدند. عكس را برگرداند و پشتش را خواند: « سعد فاروق 1401 جماديالثاني. » نامه را باز كرد و به كلمات عربي آن خيره ماند. پشت پاكت را خواند: « بصره، بطاط...» ـ گريه ميكني؟ خودش را جمع كرد. با پشت دست تري چشمانش را گرفت. برگشت. زن بالاي سرش ايستاده بود. ـ باز داري خودت رو عذاب ميدي؟ ـ بشين! زن مقابلش زانو زد. ـ بايد برم! ـ بري!؟ کجا؟ ـ پيداش كنم. ـ كي رو پيدا كني؟ جريان چيه؟ زن عكس رو نشان داد. ـ اينو...بايد برم عراق. ـ خيلي وقته جنگ تمام شده. ـ هنوز برای من نه! ـ ميدوني الان عراق چه خبره؟ فكر ما باش. بچههات! دو كف دست را دو طرف صورت زن گذاشت. نرم و آرام فشار داد. خيره شد به چشمانش. انگار همهي اضطراب و دلواپسيهاي خود را داشت به او منقل ميکرد. مايع شفاف و لرزان چشمانش را پر كرد. ـ بايد برم! نفس عميق كشيد. ـ دركم كن. مثل زمان جنگ. ـ حق دارم بدونم چي اين موضوع رنجت ميده. حق ندارم؟ ـ چرا. دستها را از روي صورت زن برداشت. ـ ميشد آن شب نكشمش...زنده بود الان. كنار زنش، شايدم بچهاش. بايد اينا رو برسونم به زنش...بگم شوهرت رو من كُشتم. دست گذاشت روی صورتش. ـ نرگس به خدا بعد فهميدم زخمی بوده. ـ داری خودت رو از بين می بری. تو جنگ حلوا تقسيم نميكنن! خيليا كشته می شن. مثل برادرم موسی و خيلی از دوستای شهيد خودت...اونايی که هنوز دارن می ميرن. ـ كشتم! اما هيچوقت از نزديك توی چشاشون نگاه نكردم. ـ تو خاك ما بودن. دفاع كردي از مملكتت. عقيدت، از من، بچهات. انتقام موسی رو گرفتی. ـ چرا! چرا! توجيه هم دارم. تو حمله بايد كشت. اسير گرفتن و معطل شدن يعني شكست عمليات. ولی باز ميشد اون شب نكشمش. زخم داشت! ـ جنگ بوده!. چه بلايي سرت اومده؟ ـ وقتي كسي رو بشناسي، حتي دشمنت رو. خيلی سخته كشتنش. كاش ميشد آدم ها پيش از اين كه همديگر رو بكشنن، براي لحظه ای توی چشاي هم نيگاه كنن...بايد برم اون طرف مرز... 3 ـ کی می آی؟ خيره شده بود به عكس كهنه و رنگ پريدهي شوهر: كنار كارون سرباز تركهايي ريز نقش با سبيل باريك همراه سه سرباز، پشت به گمرك خرمشهر عكس يادگاري گرفته بود. هر روز به جادهي آسفالت چشم ميدوخت. جادهاي كه تنها چند صد متر با روستا فاصله داشت. صدايي شنيد. نگاه از عكس گرفت و انداخت به آسمان غبار گرفته، هلكوپتر كبرا رسيد بالاي سرش. لولهي تيربار داخل هليكوپتر را ديد.« يعنی هنوز زنده هسی؟ نكنه...زير خاك! استخوانات هم پوسيده باشن...نه! ته دلم روشنه! همين الان داری به من فكر مي كنی، درست مثل من! منو از روستای مرزی خودم کنار شط دور کردی و آوردی اين جا. کاش هيچ وقت اون لباس سربازی نرفته بود تنت! » هر بار كه خيره ميشد به عكس، شيرينترين لحظهي عمرش ميآمد پيش چشمش: روستاي كوچكي كه تنها سرمايهاش تعدادي نخل خرما بود و چند راس گوسفند, گاو, و نهر آبی که آن را دور می زد. « يه هفته نشده چه جور جنگ من و تو رو از هم جدا کرد. يه هفته جشن عروسی, پايكوبي و رقص. خدايا اون يه هفته خواب بود!» هر بار که به آن يك هفته فکر ميكرد, آب چشم ديدش را تار ميكرد و آن وقت چيزي مثل گلولهاي خار راه گلويش را ميبست. برادرش را که ميديد، ميپرسيد: ـ كي ميآد شوهرم؟ جواب تكراري ميشنيد: ـ ميآد ديگه، چقدر ميپرسي خواهر! باز جای شکرش باقيه, مثل دختر دايی ات, آب پاکی نريختن رو دستت! ـ بدتر از دختر دايي شدم. ـ ناشکری می کنی؟ اون بيچاره جنازه ی شوهرش رو آب برد دريا. تو هنوز اميد داری به اومدن شوهرت. ـ چی شد باهات برنگشت؟ ـگفتمت، يه هفته بوديم با هم. تو عقبنشيني اسير شد. الانم ايرانه! جاش خوبه! ـ جنگ تموم شده برادر! صدام سرنگون شده! همه برگشتن. چرا اون نميآد؟ نه نامه ايي، نه پيغومي. هيچي و هيچي... ـ گفتمت ميآد ديگه! آنقدر ميپرسيد و می پرسيد تا برادر براي فرار از جواب قهر كند و برگردد بصره. نگاهش رفت به دود غليظ و سياه كه از دور هوا ميرفت. روي جادهي آسفالت راه افتاد و نزديك شد به تقاطع كه سه راه داشت. جمعيتي از مردان و كودكان نعل شكل پشت كاميونی حلقه زده بودند. دو سرباز آمريکايي جعبههاي كارتوني كوچكي را از كاميون بيرون ميآوردند و پرت ميكردند بين دستهايي كه بالا بودند! مقابل كاميون، تانك زرهی ايستاده بود. پشت تيربار تانک سربازی با كلاهآهني و جليغهي ضد گلوله موضع گرفته بود. چند گام برداشت و به سربازها نزديك شد. با بال مقنعه چانه اش را پوشاند و عباي عربي را تا روي سر بالا كشيد. بعد انگار كه پشيمان شده باشد، ايستاد! چشم دوخت به جادهي آسفالت كه از دور موج داشت. « امروز ميآد برادرم. ميدونم! حتماً خبري تازه داره از اون! شايد با هم بيان؟ جلو همه ميگيرمش تو بغل. فشارش ميدم، جوري كه ديگه هيچكس نتونه ازم جداش كنه...چه شكلي شده؟» نگاهش را از جاده گرفت و دوباره انداخت به عكس شوهر. بعد دست پر چين و چروك و كبره بستهاش را همراه عكس چسباند روی سينه.
|
|